ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عشق از سرای این دل من پا نمی شود
مجنون دلش به جز سوی لیلا نمی شود
بالای تخت یوسف کنعان نوشته اند
هر یوسفی که یوسف زهرا نمی شود
این زندگی بدون تو تلخ است و بی ثمر
بی روی یار آب گوارا نمی شود
سایه کجا و دیدن تشریف آفتاب
می خواستم ببینمت اما نمی شود
دق مرگ کرد بس که مرا خواند بر خودم
آیینه از کنار دلم پا نمی شود
تعجیل کن وگرنه که از دست می روم
این کارها به صبر و مدارا نمی شود
هرگز مکن سوال چرا ما نرفته ایم
هر قطره ای که فانی دریا نمی شود
بر من مگیر خُرده که درد فراق دوست
جز با نگاه دوست مداوا نمی شود