ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گیسوی خورشید می لغزید روی خیمه ها
خون و آتش می تراوید از سبوی خیمه ها
آب پشتِ تپّه ها می شُست زخم دشت را
از شرار تشنگی پر بود جوی خیمه ها
آسمان آرام در شطِّ شقایق می نشست
ارغوان می ریخت در جام وضوی خیمه ها
شهریار عشق در گرم بیابان خفته بود
اسب با زینِ تهی می رفت سوی خیمه ها
گرد را سر تا به پا آغوش استقبال کرد
آفتابی شعله پوش از رو به روی خیمه ها
شیهه ای خونین کشید و از حرم بیرون دوید
شوق را عرشی غزالِ آیه بوی خیمه ها
اسب رنگین یال و تنها بود، تنهاتر ز کوه
خاک شد با گامِ رجعت آرزوی خیمه ها
ساربانان در جرس زنگ اسارت داشتند
بال می زد بغض عصمت در گلوی خیمه ها