ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مغرب رسید و عرش خدا خورد بر زمین
از اسب سیّدالشهدا خورد بر زمین
حتی خدای عزّوجل نیز گریه کرد
وقتی غریب کرب و بلا خورد بر زمین
او بیشتر ز تشنگی خود گرسنه بود
اصلاً نخورد آب و غدا خورد بر زمین
گفتند کافر است، پس آنقدر می زدند
ارباب با کرامت ما خورد بر زمین
هر نیزه رفت خدمت یک عضو از تنش
آقا میان معرکه تا خورد بر زمین
شد نیم خیز با کمک نیزه ها ولی
تا خواست که شود سر پا خورد بر زمین
اکبر عصای پیری او بود بی گمان
شاید که او نداشت عصا خورد بر زمین