ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آتشی باز فراهم شده و بر در خورد
دست زهرا وسط عرش به روی سر خورد
بی عبا بود که در کوچه کشیدند او را
پسر حضرت حیدر به غرورش بر خورد
چند باری پی مرکب نفسش بند آمد
چند باری وسط کوچه زمین ، با سر خورد
به همه اهل جهان موی سفیدش می گفت :
چه قدر خون دل از کینه ی این لشکر خورد
داشت با آن همه اندوه ، تجسم می کرد
غصه هایی که در این شهرِ بلا ، حیدر خورد
بی قرار است چرا او ؛ نکند تازه شده
داغ آن ضربه ی آن روز که بر مادر خورد
خانه ی سوخته اش ارثیه از خیمه گه ِ
کشته ای بود که بر حنجره اش خنجر خورد