ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
همچو گیسوی کمند خویش بر بادم بده
یا مرا خاموش کن یا اذن فریادم بده
یا همین گونه قبولم کن که گردم عاشقت
یا بیا و راه و رسمِ عاشقی یادم بده
یا جنونی بیشتر از حالِ مجنونم بده
یا که شوقی بیشتر از حال فرهادم بده
یا دلی در بند عشق خود اسیر و مبتلا
یا دلی فارغ ز هستی ، روح آزادم بده
یا مده اذن سلوک این سالک جا مانده را
یا برای طیّ این ره ، توشه و زادم بده
یا پر و بال دلم را باز کن تا پر زنم
یا به دست خود به زیر تیغ صیّادم بده
یا مکن تایید عشقم تا که تکفیرت شوم
یا به سیر عشق بازی حکم ارشادم بده
یا مرا در غصّه ی هجران به خاک و خون بکش
یا به دیدارت تسلّی قلب ناشادم بده
سوختم ، آموختم ، افروختم ، دلدادگی
حالیا خاکسترم در عشق ، بر بادم بده