ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
" علم عشق تو بر بام سماوات بریم "
دست در دست برآریم و به میقات بریم
" در ازل پرتو حسنت به تجلی دم زد "
گام در گام تو حق چشمه ای از زمزم زد
" عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد "
شورش و واهمه ای در همه اعضام افتاد
" همه را نعره زنان ، جامه دران می داری "
تا که از علقمه مشکی به حرم می آری
" ترسم این قوم که بر دُردکشان می خندند "
این گروهی که به تو راه حرم می بندند ...
" عقل و جان ، گوهر هستی به نثار افشانند "
این جماعت که در این دایره سرگردانند
مشک بر دوش نهادی که فراتی ببری
که در این ظلمت شب ، آب حیاتی ببری
آمدی میمنه تا میسره بر هم ریزی
شوکت هیمنه را یکسره بر هم ریزی
دست دندان شد و تا خیمه تقلّا می کرد
" طلب از گمشدگان لب دریا می کرد "
زینب آمد به تل امّا همه جا توفان بود
" او نمی دیدت و از دور خدایا ! می کرد "
قصد کرده ست که ارباب تو کاری بکند
" یار باز آید و با وصل قراری بکند "
اندکی خیره به شط مانده تأمّل کردم
باز در دفتر خود فکر تغزّل کردم ...
تا علم در ید بیضای تو بالا باشد
اژدهایی به کف و آیت موسی باشد
اقتدا کرده به تو جمع کثیری ، امّا
عرضه ای نیست اگر هر چه تقاضا باشد
" پاسبان حرم دل شده ای شب همه شب "
نامت از روز ازل حضرت سقّا باشد
" عجب از کشته نباشد به در خیمه ی دوست "
تا که سقّای مجزّای فُرادی باشد
" قل هو الله ! " به آن " لم یلد و لم یولد "
که وفاداری و ایثار تو یکتا باشد
" ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه ! "
می کشیمان اگر آن چهره هویدا باشد
" ایّ ذنب قتلت " باز به امداد آمد
" در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد "
گفتم آهسته به خود قصه ی شیرینت را
بیستون علقمه شد ، بر لب فرهاد آمد ...
این که در چهره ی خود صولت حیدر دارد
" دلبر ماست که با حُسن خداداد آمد ؟ "
دشمن از شام مدینه خبری می خواهد
باز از سوی تو شقّ القمری می خواهد
" در نظربازی ما بی خبران حیرانند "
دیدن دست تو چشم دگری می خواهد
زیر لب زمزمه کردی که کسی می آید
" مژده ای دل ! که مسیحا نفسی می آید "
یوسف این بار کنار تو شتابان آمد
پیرهن بود که تا دیده ی کنعان آمد
مات بر روی تو فرمود که ای سرو روان
" شاه شمشاد قدان ! خسرو شیرین دهنان ! "
دست افشانده ای آنقدر که بی دست شدی
بوی کوثر به مشام آمده سرمست شدی ؟
معجز کیست که اینگونه خسوفی شده ای
واژه در واژه ی خود متن لهوفی شده ای
چه قَدَر از تو هجا کم شده ! دستانت کو ؟
حرفی از مشک مزن ، گوهر دندانت کو ؟
علم و بیرق تو دست حسود افتاده ست ؟
قامت خیمه ام از ضرب عمود افتاده ست ؟
خیز از جا بنگر پشت مرا خم کردی
ماه برخیز ! مرا ماه محرّم کردی ...