ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
یوسف زهرا در این کنعان کسی بیدار نیست
خوابمان برده ست ... در اینجا کسی هوشیار نیست
تو دعامان می کنی ، ما بی محلی می کنیم
هیچ کس انگار مشتاق تو ای دلدار نیست
بی قراری از غم هجر تو کار عاشق است
من که عاشق نیستم ، وقتی که حالم زار نیست
آخرش می میرم و رویت ندیده می روم
ظاهرا این نوکر تو لایق دیدار نیست
زحمتت دادم ؛ برایت درد سر بودم ببخش
در میان نوکرانت مثل من سربار نیست
باز هم بار گناهانم مرا زد بر زمین
توبه و بد قولی من که همین یکبار نیست
من فقیر و رو سیاهم ، بی نوایم ... بی کسم
هم نشینی کریمان با فقیران عار نیست
این دل ویرانه را آباد کن یابن الحسن
بهر این ویرانه دل غیر از شما معمار نیست
دست من در محضرت خالی ست می دانم ولی
مطمئنم با کریمان کارها دشوار نیست
من که سر تا پا گناهم ؛ غیر گریه بر حسین
مرهمی بر زخم های این دل بیمار نیست
زینب و دروازه ی ساعات و یک شهر شلوغ
یک مسلمان در میان این همه اغیار نیست ؟
بین بازار از روی ناقه صدا زد یا أخا
جای خواهرهای تو در بین این بازار نیست
مثل این که باز از زوار او جا مانده ام
قسمتم کرب و بلا در اربعین انگار نیست