ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ای محو تماشای تو چشمان پری ها
از رایحه ات مست تمام سحری ها
خون است دل ما ز فراق رخ ماهت
محصول غم عشق تو شد خون جگری ها
ای گمشده ی این دل سرگشته کجایی
بس نیست مگر در طلبت در به دری ها
ای همسفر باد صبا نام مرا هم
کن ثبت نگارا به صف همسفری ها
با سالک بیچاره بگو راه کدام است
باید که به تو ختم شود رهسپری ها
ای یار سحر خیز ، سحر خیز نمایم
محبوب تو باشد سحر و دیده تری ها
باید که نمازی به تمنای تو خوانیم
فارغ ز غم نان و تب سیم و زری ها
ای کاش برای دل من از غم عشقت
بالا برود زود تب بهره وری ها
شوق نفسی دیدن تو جان به لبم کرد
ما را برهان یار از این جان به سری ها
با باد صبا من گله از زلف تو کردم
تا چند بمانیم در این بی خبری ها
تا چند کنی ناز برای من مجنون
تا چند کنی جلوه به چشم دگری ها
شیرین سخنی گر به سخن لب بگشایی
تعطیل شود کار تمام شکری ها
آوای " انا المهدی " تو از حرم عشق
پایان بدهد بر همه ی نوحه گری ها