ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آرام تر بـرو که توانی نمانده است
تا آخرین نگاه زمانی نمانده است
بگذار تا که سیر نگاهت کنم حسیـن!
یک لحظه بعد از تو نشانی نمانده است
میخواستم فدای تو گردم ولی نشد
بعد از شهید علقمه جانی نمانده است
تو می روی ... پس که ؟ عنان گیر من شود
وقتی که هیچ مرد جوانی نمانده است
این گله های گرگ نشستند در کمین
تا با خبر شوند شبانی نمانده است
او رفت و بعد شیهه اسبی غریب، ...ماند
شاخه شکست، رایحۀ عطر سیب ماند
یک تن به جای حضرت یوسف به چاه خفت
اما سری؛ دریغ...به روی صلیب ماند
از آن همه جمال جمیل خدا؛ فقط
تصویر مات و خاکی شیب الخضیب ماند
دیگر برای بوسۀ شمشیر جا نبود
حتی لبان دخترکش بی نصیب ماند
در لابلای آن همه فریاد و هلهله
تنها صدای مادری آنجا غریب ماند
صحرا میان شعلۀ صد تازیانه سوخت
پروانه های کوچکِ در این میانه سوخت
تنها نه بال نازک پروانه های دشت
گل های سرخ روسری دخترانه سوخت
یکباره کربلا و مدینه یکی شدند
پهلو و دست و صورت و بازو و شانه سوخت