ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام
ناباورانه از سفرم، خیل خارها
تبریک گفتهاند به پای پیادهام
زیر چراغ ماه سرت خواب رفتهام
بر شانه کجاوه تو سر نهادهام
دل میزنم به آب و آتش برای تو
از خیمهها بپرس که پروانه زادهام
چون ابر آب میشوم از آفتاب شام
تا ذرهای خلل نرسد بر ارادهام
یا نیست باورم که در این خاک خفتهای
یا بر مزار باور خود ایستادهام