ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
جرس آرد خبر از قافلـۀ شـام و حجاز
شهدا! وقـت نماز است نماز است نماز
سـر بـرون از جگـر خاک بیاریـد همه
دسته گل از تن صد چـاک بیاریـد همه
لشکـر فتـح رسیدنـد، علَـم پیــدا شد
ناقههـا! اشـک بریزیـد، حرم پیـدا شد
حضـرت فاطمـه از عـرش عُـلا میآید
یا که زینب به سوی کرب و بـلا میآید؟
ای شهیدانِ به خون خفته ز جا برخیزید
گل بـه خـاک قـدم دختـر زهرا ریزید
بوستانی که بوَد رشک ارم نزدیک است
حـرم الله! بیــایید حـرم نـزدیک است
با خـود از اشـک دُر نـاب بیارید همه
بهـر سقــای حــرم آب بیــارید همه
نگذاریـد کـه عبــاس خجـالت بکشد
خجلـت از تشنگـی بـاغ رسالت بکشد
وای من! بـاز شـرر بـر جگـر آل افتـاد
گـذر زینب مظلومـه بــه گـودال افتاد
باز هم در نفسش سوز درون میجوشد
عوض اشک ز چشمش همه خون میجوشد
خاک مقتل خجل از زینب کبراست هنوز
روی دستش بدن یوسف زهراست هنوز
گویـی از حنجـر ببریـده نــدا مـیآید
صـوت جانسـوز امـام شهــدا مـیآید
کای ز فتح و ظفـر آورده بشارت زینب!
ای شده فاتح میدان اسارت زینب!
گر چـه از شـام بـلا بـا قد خم برگشتی
سرفـرازی و فراتــر ز علــم بـرگشتـی
صبـر تــو در مـلاء عـام سرافـرازم کرد
آتش نطق تـو در شـام، سرافـرازم کرد
نخل دین، آب حیات از دهنت مینوشد
خون من در نفس سوختهات میجوشد
من هم از تشت طلا بر تو نظر میکردم
از تو با ذکر خـدا دفـع خطر میکردم
تو خروشیدی و مـن نیز دعایت کردم
در همان تشت طلا گریه برایت کردم
آری! آری! نفست روح به قرآن میداد
بانگ یابن الطلقای تو به من جان میداد
شام، صحرای قیامت ز قیامت شده بود
چوب روی لب من محو کلامت شده بود
من و جد و پدرم، حیدر و زهرا و حسن
همه گفتیم که ای دختر زهرا احسن!
شهدایم همگـی فخـر ز نـامت کـردند
قاسـم و اکبر و عبـاس، سلامت کردند
حق همین است که با خون بنگارم زینب!
خواهر شیر دلی مثل تو دارم زینب!
اقتدار تو بقـا داد به قانون حسین
خطبههای تو نیاورد کم از خون حسین
آن که میداد به تو تاب و توان من بودم
ساربان تو بـه بـالای سنـان من بودم
سنگ دشمن به تنت خورد، نظر میکردم
صورتم را بـه سـر نیزه سپـر میکردم
من بـه ویـرانه چـراغ سحرت گردیدم
دل شب با سر خود دور سرت گردیدم
دفن ریحانـۀ خـونینجگـرم را دیدم
اشک چشم تو و تنها پسـرم را دیدم
دخترم شد دل شب دفن در آن ویرانه
او سفیرم شـد و ویرانـه سفـارتخانه
ذات حق، ساقی مینای بلای من و توست
وسعت ملک خدا کرب و بلای من و توست
میـوۀ نخل بلندش شـده شرح غم ما
نفست خورده به سوز جگر «میثم» ما