ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قصه از ابتدای مدینه شروع شد
در بین کوچه های مدینه شروع شد
داغی دوباره بر جگر درد و غم زدند
آری دوباره حادثه ای را رقم زدند
غربت که در حوالی یثرب مقیم بود
این بار نیز قسمت مردی کریم بود
مردی که از اهالی شهر فریب ها
از آشنا ، غریبه و از نانجیب ها
انبوه درد و داغ و مصیبت به سینه داشت
یک عمر آه و ناله ز اهل مدینه داشت
گاهی شرر به بال و پر قاصدک زدند
گاهی میان کوچه به زخمش نمک زدند
هم سنگ دین ِ آینه بر سینه می زدند
هم سنگ کین به ساحت آئینه می زدند
نه داشتند طاقت اسلام ناب را
نه چشم دیدن پسر آفتاب را
خورشید را به ظلمت دنیا فروختند
حق را به چند سکه خدایا فروختند؟
بر احترام نان و نمک پا گذاشتند
مرد غریب را همه تنها گذاشتند
حتی میان خانه کسی محرمش نبود
دلواپس غریبی و درد و غمش نبود
تنها تر از همیشه پر از آه حسرت است
اشکش فقط روایت اندوه و غربت است
حالا دلش گرفته به یاد قدیم ها
در کوچه های خاطره مثل نسیم ها
بغضش کبود می شود و ناله می شود
راوی این غروب چهل ساله می شود
حالا بماند اینکه چرا مو سپید شد
در بین کوچه های مدینه شهید شد
روزی که شعله های بلا پا گرفته بود
قلبش ز بی وفایی دنیا گرفته بود
بادی سیاه در وسط کوچه می وزید
اشکی کبود راه تماشا گرفته بود
می دید نامه های فدک پاره پاره شد
در کوچه دست مادر خود را گرفته بود
در تنگنای کوچه اندوه و بی کسی
ابلیس راه حضرت زهرا گرفته بود
ناگاه دید نقش زمین است آسمان
کی می رود ز خاطرش این داغ بی کران
زخم دل شکسته و مجروح کاری است
خون گریه های داغ چهل ساله جاری است
مظلوم تا همیشه این شهر می شود
وقتی که مرهم جگرش زهر می شود
آثار زهر بر بدنش سبز می شود
گل کرده است و پیرهنش سبز می شود
جز چشم های خسته او که فرات خون...
دارد تمام باغ تنش سبز می شود
یک تشت لاله از جگرش شعله می کشد
یک دشت داغ از دهنش سبز می شود
آن کهنه کینه های جمل تازه می شوند
یک باغ زخم بر کفنش سبز می شود
نینامه غریبی صحرای نینوا
از آخرین تب سخنش سبز می شود
«لایوم» ... از غروب نگاهش گدازه ریخت
«لا یوم»... از کبود لبش خون تازه ریخت
گفتیم تشت، لاله ، دهانی به خون نشست
این واژه ها روایت یک داغ دیگرست
آن روز، داغ با دل پر تب چه میکند
با قامت شکسته زینب چه میکند
گلزخم بوسه های پریشان خیزران
با ساحت مقدس آن لب چه میکند