ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
سالها بی تو درختان زمین بار نداشت
باغ با پنجره ای وعده ی دیدار نداشت
رود می رفت و فقط حسرت دریا می خورد
باد می آمد و رنگ رخ گلزار نداشت
آسمان در قُرق دسته ی کرکس ها بود
روح آزاده ی پرواز هوادار نداشت
شهر در سلطه ی زیبایی زنگی ها بود
سال تا سال به آئینه کسی کار نداشت
کورها در همه سو راه نشان می دادند
بود اگر قافله ای قافله سالار نداشت
شحنه از سفره ی پر رونق دزدان می خورد
مزدی آزادگی مرد به جز دار نداشت
تو نبودی که ببینی رمه سرگردان بود
گرگ این قصّه ی پر غصّه خودِ چوپان بود
بادی از بادیه آرام به خاور می رفت
آتش حوصله ی فارسیان سر می رفت
کاخ، دیوار به دیوار ترک بر می داشت
آب، دریاچه به دریاچه فروتر می رفت
بلبلی مأذنه در مأذنه می داد اذان
میخکی آرام آرام به منبر می رفت
عطر یاقوت حجازی به یمن می بارید
رنگ گل از سفر مکه به قمصر می رفت
رنگ، در باغ رها می شد و گل می رقصید
عطر، از پنجره می آمد و از در می رفت
عشق می گفت بخوان و تو غزل می خواندی
روح، در قالب کلمات معطّر می رفت
«عشق باریده ست باریده ست گل باریده ست
از در قونیه تا طرقبه مُل باریده ست»
می روی درک کنی شور پرستوها را
تا فراموش کنی غربت این سو ها را
ماه خوابید به جای تو در این بستر تا
نقش بر آب کند حیله ی راسو ها را
راهی شهر بهارانی و با هر گامی
بیشتر می شنوی رایحه ها، بوها را
گرم، هر نخل به تو دست تکان داد و ببین
آخرین بدرقه ی نازک آهوها را
شهر، برخاسته با شور خوشامدگویی
چه ستبرند ببین شوکت باروها را
می سپاری به نسیم و همه دل می سپرند
بیرق «باد به هم ریخته» ی موها را
مردم شهر از امروز بهاری دارند
خوش به حال همه شان دل به چه یاری دادند