متن شعر در ادامه ی مطلب
شهر مدینه شاهد یک اتفاق تلخ
در قاب چشم مردم گمراه شهر بود
بر شانه های اکثرشان گرد بیت وحی
هیزم به قصد مصرف شش ماه شهر بود
طاغوت بود و عربده هایی که بر سر
بانوی مهربانی و تطهیر می کشید
از این همه جسارت و بی حرمتی،عجیب
محبوب فاطمه جگرش تیر می کشید
گاهی به سمت گیسوی او چنگ می کشید
آن آتشی که پیروهنش را گرفته بود
دیدی که چشم دیدن دردانه اش نداشت
میخی که جا به سینه ی زهرا گرفته بود
انداخت بین معرکه خود را چو ناگهان
چرخید تازیانه و بر روی او نشست
"فضرب قنفذ علی وجهها فاصاب عینها "
چشم مطهره نه فقط در امان نماند
مانند یک مدال به بازوی او نشست
پا بر غرور فاتح خیبر گذاشتند
می ریخت اشک حیرت ماه و ستار ها
دستی به روی عصمت کبری بلند شد
غلطید روی خاک زمین گوشواره ها
از شیرمرد بدر و اُحد زخم خورده بود
یک جا تمام کینه ی خود را مرور کرد
در کنده گشت از آن ضربتی که زد
از روی در، سپاه مغیره عبور کرد
"فَرَکَلَ البابَ بِرِجلِهِ"
حیدر برای مهریه ی او سپر فروخت
سینه سپر بلاش به جان می خرید، آه
در بین دنده های شکسته نفس چه سخت
با لخته های خون به لبش می رسید، آه
لرزید پشت شیر خدا و عبای خود
در پشت در نشست و روی همسرش کشید
در کربلا حسین هم آمد ، عبای خود
از شانه ها برای علی اکبرش کشید
سپه کوفه و شام اِستاده
به تماشای شه و شهزاده
شه به روی پسرش افتاده
همه گفتند حسین جان داده
خیز از جا آبرویم را بخر
عمه را از بین نامحرم ببر