ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
زیر سنگینی زنجیر سرش افتاده
خواست پرواز کند دید پرش افتاده
می شود گفت کجا تکیه به دیوار زده ست
بس که شلاق به جان کمرش افتاده
آدم تشنه عجب سرفه ی خشکی دارد
چقدر لخته ی خون دور و برش افتاده
گریه پیوسته که باشد اثراتی دارد
چند تاری مژه از پلک ترش افتاده
هرکس ایام کهنسالی عصا می خواهد
پسرش نیست ببیند پدرش افتاده
آن که از کودکی اش مورد حرمت بوده ست
سر پیری به چه جایی گذرش افتاده !
به جراحات تنش ربط ندارد اشکش
حتم دارم که به یاد پسرش افتاده