ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ناگهان خلوت من با زدنی ریخت به هم
مجلس ذکرِ مرا بد دهنی ریخت به هم
رویِ این ساقِ ترک خورده بلندم کردند
استخوانم پسِ هر پا شدنی ریخت به هم
کار من از همه مجذوبِ خدا ساختن است
نظری کرده ام و قلب زنی ریخت به هم
دید حساس شدم آمد و دشنامم داد
پسر فاطمه را با سخنی ریخت به هم
لعنتی بس که از این موی سرم می گیرد
زلف آشفته به هر آمدنی ریخت به هم
کار تشییع مرا لنگه دری عهده گرفت
از غم من دلِ هر سینه زنی ریخت به هم