ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
حساس ترین آینه را می بردند
بر شانه ی سنگ ها ، کجا می بردند ؟
با این که سلیمان زمانت بودی
تابوت تو را غلام ها می بردند
تابوت نه ، اشتباه گفتم ای وای
با تخته ی پاره ای تو را می بردند
با ساق شکسته پیکرت را ، ای کاش
پیچیده میان بوریا می بردند
از تخته ی در ، دست و سرت آویزان
گیسوی تو در باد رها می بردند
تا خشک شود نموری پیرهنت
باید بدنت به کربلا می بردند
آیینه ی تکه تکه ای بودی که
از قصد ، تو را چه با صدا می بردند