ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
اشک زنجیر به حال بدنم میریزد
گریه بر بی کسی زخم تنم میریزد
آسمان راه گلوی قفسم را بسته
عرق بال من از پیرهنم میریزد
روی شلاق به من واشده و می خندد
آب مجروح ز زخم دهنم میریزد
چارده سال شد از شهر مدینه دورم
آهم از غربت و آل حسنم میریزد
چوب با پای شکسته سر دعوا دارد
سنگ ، زیر قدم پا شدنم میریزد
هر یک از هفت کفن پشت سر تشییعم
لاله برکشته ی دوراز وطنم میریزد