ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آمدی با تجلیّ توحید
به زمین آوری شرافت را
ببری از میان این مردم
غفلت و کفر و جاهلیت را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آمدی با تجلیّ توحید
به زمین آوری شرافت را
ببری از میان این مردم
غفلت و کفر و جاهلیت را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ملکوت نگاه بارانیت
راوی یک مدینه اندوه است
سالیانی است از غم غربت
خاطر خستهی تو مجروح است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در ماتم فراق پدر گریه می کنم
همراه شمس و نجم و قمر گریه می کنم
شب ها و روزها ز غمش مویه می کنم
تا آخرین توان بصر گریه می کنم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مُلک وجود غرق در اندوه و در عزاست
آغاز صبح غربت زهرا و مرتضاست
قرآن عزا گرفته و عترت شده غریب
شهر مدینه را به جگر داغ مصطفاست
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بند اول
گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است
دیدم شروع محشر کبرای دیگر است
گردون شده سیاه و فضا پر زدود و آه
تاریک تر ز عرصة تاریک محشر است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ملک الموت مزن شعله به زخم جگرم
وای من گر تو مدارا نکنی با پدرم
صبـر کـن سیر ببینم رخ بابایم را
چه کنم سدّ نگاهم شده اشک بصرم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
خدا از باقی آب و گل تو ساخت انسان را
و بر قلب تو نازل کرد یک شب کُلّ قرآن را
تویی اصل اصول دین و ایمان دارم ای آقا
که معنا می کنند عشّاق با مِهر تو ایمان را