ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مرید و زائرت از هر نژاد است
خودش روز است و با شب در تضاد است
مگر شمس جمال تو که این دل
به این خورشیدها بی اعتماد است
برای دیدنت خورشید را صبح
به دست آسمان آیینه داده است
به هر صورت که آیی می پذیرم
دل از آیینه های بی سواد است
و هر بیتم بنامت هست مفهوم
غزل هایم تمامی مستزاد است
بدون ضرب می رقصم به چرخش
خرابی مشرب هر گردباد است
طلب ناکرده چشمم اشک می ریخت
همه گفتند این آب مراد است
شدم پیغمبر تصویر و دیدم
برایم صحن آیینه معاد است
کسی فکر مسیح و نوح هم نیست
از این آیینه ها اینجا زیاد است
به ظاهر فرق دارد تاک و انگور
رضا در باطن عالم جواد است
به هویی خلق شد دنیا و عقبی
بنای عالم و آدم به باد است