ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مانده بودم ، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ ، پیغمبر به فریادم رسید
طاقتم را خواهش اکبر ، در آن ظهر عطش
برده بود از دست ، انگشتر به فریادم رسید
انتخابی سخت ، حالم را پریشان کرده بود
شور میدانداری اکبر به فریادم رسید
تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک شش ماهه ام - اصغر - به فریادم رسید
تا بماند جاودان در خاک ، این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید
نیزه ها و تیرها و تیغ ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را ، خنجر به فریادم رسید
جبرئیل آمد : بخوان ! قرآن بخوان ! بی سر بخوان !
منبری از نیزه دیدم ، سر به فریادم رسید