ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دل شکنی فَابکِ لِلحُسَین
در خیمه ی مراثی و اندوه اهل بیت
قبل از شروع هر سخنی فَابکِ لِلحُسَین
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دل شکنی فَابکِ لِلحُسَین
در خیمه ی مراثی و اندوه اهل بیت
قبل از شروع هر سخنی فَابکِ لِلحُسَین
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
میان روضه ی دلبر بلند گریه کنید
همیشه تا دم آخر بلند گریه کنید
شبیه یک زن محزون که کودکش مرده
شبانه روز و مکرّر بلند گریه کنید
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
می کشد به قتلگاه این همه شتاب هات
کاروان رفته را حجم پیچ و تاب هات
کاروان رفته را فرصت حجاز نیست
کربلا خزیده در شور انقلاب هات
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
کشته ی اشک است و در چشم ترش خونریزی است
دشمنی دارد که کار خنجرش خونریزی است
" کربلا شش دانگ ملک شخصی او بود و هست "
ملک شاهی که درون کشورش خونریزی است
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینه گردانی تو را
موج نسیم غمزده حس کرد - مو به مو -
بر اوج نیزه عمق پریشانی تو را
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عکس زیبای نگارم شبی از قاب افتاد
و همان دم دل من از تب و از تاب افتاد
خون او تا به زمین ریخت ، معطر شد دشت
اعتبار ختن و نافه و عناب افتاد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ای تشنه که افتاده ای از مرکب عالی
افتادی و شد خاک ز شانت متعالی
ای کوه، عقیق است روان از جلواتت
یا خون شریفت زده بیرون ز زلالی
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
فصل اشک و سوز و و آه از پرده ی دل میشود
باز چشمانم به رنگ سرخ مایل میشود
باز هم روح الامین مرثیه خوانی میکند
کاف و هاء و یا و عین و صاد نازل میشود
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بعد از تو آفتاب به دردی نمی خورد
شب های ماهتاب به دردی نمی خورد
وقتی تو تشنه ماندی ، از آن روز تا ابد
دجله ، فرات ، آب به دردی نمی خورد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریب وار پیامی به آشنا بنویسم
نرفته یک غمم از دل ، غمی دگر رسد از راه
ز خانه ی دل تنگ و برو بیا بنویسم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نسیم و نیزه و آن گیسوی سبکبالت
سر تو قافله سالار و من به دنبالت
گرفته ماه مرا ابر خون و خاکستر ؟
دمیده بین تنور آفتاب اقبالت ؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مانده بودم ، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ ، پیغمبر به فریادم رسید
طاقتم را خواهش اکبر ، در آن ظهر عطش
برده بود از دست ، انگشتر به فریادم رسید
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عشق سر در قدم ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
ما و این کشتی طوفان زده ی موج بلا
ساحل ما دل دریاست اگر بگذارند
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بعد از سه روز پیکر سرخش کفن نداشت
یوسف ترین شهید خدا پیرُهن نداشت
از بس که نیزه خون تنش را مکیده بود
حتی توان و قدرت ناله زدن نداشت