ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
تشنه ی آب و عاطفه هستی
از نگاهت فرات می ریزد
از صدایِ گرفته ات پیداست
عطش از ناله هات می ریزد
نفست بند آمده ؛ ای وای
عاقبت زهر کار خود را کرد
عاقبت زهر ، زهر خود را ریخت
جامه های عزا تن ما کرد
تشنگی سویِ چشمتان را بُرد
سینه ی پر شراره ای داری
کاش طشتی بیاورند اینجا
جگر پاره پاره ای داری
چقدر چهره ات شکسته شده !
تا بهاری ، چرا خزان باشی ؟
به تو اصلاً نمی خورد آقا
که امام جوانمان باشی !!!
گیسوانت چرا سپید شده ؟
سن و سالی نداری آقا جان !
درد پهلو گرفته ای نکند !؟
که چنین بی قراری آقا جان
شهر با تو سرِ لج افتاده
مرد تنهای کوچه ها هستی
همسرت هم تو را نمی خواهد
دومین مجتبی شما هستی
تک و تنها چه کار خواهی کرد !؟
همسرت کاش بی قرارت بود
چقدر خوب می شد آقا جان
لااقل زینبی کنارت بود
باز هم غیرت کبوترها
سایه بانت شدند ای مظلوم
بال در بال هم ، سه روز تمام
روضه خوانت شدند ای مظلوم
کاظمین تو هر چه باشد ، باز
آفتابش به کربلا نرسد
آخر روضه ات کفن داری
کارت آقا به بوریا نرسد
جای شکرش همیشه می ماند
حرفی از خیزران و سلسله نیست
شکر ! در شهر کاظمین شما
خیره چشمی به نام حرمله نیست