ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
تیغ ابرویت غزل را در خطر انداخته
پیش پایت از تغزل بس که سر انداخته
مرد این میدان جنگ نابرابر نیستم
تیر مژگانت ز دست دل سپر انداخته
بنده ای ؟ پروردگاری ؟ این شکوه لایزال
شاعرانت را به اما واگر انداخته!
نامی از میخانه ها نگذاشت باقی نام تو
باده را چشم خمارت از اثر انداخته
ساقی معراج ، عرش گنبد خضرایی ات
جبرئیل مست را از بال و پر انداخته
کار دیگر از ترنج و دست هم ، یوسف گذشت
تیغ ، سرها را به اظهار نظر انداخته
سود بازار نمک انگار چیز دیگری است!
خنده ات رونق ز بازار شکر انداخته
عاشق و معشوق ها از هجر رویت سوختند
عشق تان آتش به جان خشک و تر انداخته
این تنور داغ مدح چشم هایت؛ مهربان
نان خوبی دامن اهل هنر انداخته
مهربانی نگاهت ، ای صبور سر به زیر
دولت شمشیر را از زور و زر انداخته
تا سبکباری دل ، چوب حراجت را بزن
چین زلفت در سرم شوق سفر انداخته
آمدم بر آستانت در زنم ، یادم نبود!
میخ سرخی کوثرت را پشت در انداخته