ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به احترام چشم هایت با دو پیمانه
سر می زنم هر روز میخانه به میخانه
کافر نخوانیدم مسلمان همین دینم
من می روم مسجد ولى از راه بتخانه
نام و نشان من اهمیت ندارد که
نام مرا اصلاً بیا بگذار دیوانه!
در خانه ی تو مرده را باید شهیدش گفت
آرى عزیزم فرق دارد خانه با خانه
راهم بیفتد عرش هم راهم نخواهى داد
باید تو گهگاهى بیایى کنج ویرانه
فصل زمستان است و شب هایش هوا سرد است؟!
شب ها کجا باید بخوابد مرغ بى لانه
دیدى اگر تا صبح از گریه نیفتادم
فردا بیا جسم مرا بگذار بر شانه
خاکسترم کردى و سوزاندى ، بیا حالا...
شام غریبانم بریز اشک غریبانه
از روزى تنگم شکایت که ندارم هیچ...
تازه زیادم هست این نان فقیرانه
عاشق شدن آوارگى دارد به دنبالش
عاشق شدن یعنى بفهمى خانه بى خانه
دارند خیلى ها از این خیرات می گیرند
بیگانه حتى نیست با این خانه بیگانه
من بیشتر پایین پاى شمع می گریم
پایین پاى شمع یعنى : "قبر پروانه"
آقا خودت مى دانى و ما نیز می دانیم
که گریه سیرى بدهکاریم ماهانه