ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در پادگان غربتش ماندم ، از غصه آزادی نمی خواهم
وقتی حریمش رنگ غم دارد ، من رنگ آبادی نمی خواهم
گرچه کبوتر در قفس دائم ، فکر و خیالش روز آزادی است
من جلد صحن سامرا هستم ، از بند ؛ آزادی نمی خواهم
هر عاشقی از چای این جا خورد ، زیر لبش این جمله را می گفت :
ته مانده ی چای شما عشق است ، حلوای بغدادی نمی خواهم
عشاق دورش گرچه کم اما ، در رتبه هریک لشکری هستند
شاگرد عشاق حرم هستم ، شیرین و فرهادی نمی خواهم
وقتی اذان دیگران صوتش آمد میان صحن ها گفتم :
یا رب همین حس شنیدن را هر چند تو دادی ... نمی خواهم
زیباترین نام جهان هادی ، ذکرم شده در هر زمان هادی
جز نام زیبای امام خود ، اذکار و اورادی نمی خواهم
اصلا بهشت ارزانی زاهد ، انعام جنت قسمت عابد
فردای محشر من سکونتگاه ، جز جنت الهادی نمی خواهم
هستم اگر کوچک تر از این عشق ، بیمارم و در به در از این عشق
من راضیم از عاشقش بودن ، باور کن امدادی نمی خواهم
خونم بریزد در حرم ای کاش ، در صحن های محترم ای کاش
شمشیر غیر از حضرتش هرگز ، جز دوست صیادی نمی خواهم