ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
ای در سپهر مجد و شرف ، رویت آفتاب
در بزم ما بتاب و رخ از دوستان متاب
از پا فتاده ایم ، ز رحمت تو دست گیر
ما را که دل ز آتش داغت بود کباب
جمعیم ما و لیک پریشان به یاد تو
وز ما شکسته تر دل زهرا و بوتراب
یا هادی المضلـّین ، کز مردم ضلال
جسمت در التهاب و روانت در التهاب
تو آفتاب عالمی و از افول تو
افتاده است در همه ذرات ؛ انقلاب
ای آیت توکل و آیه ی رضا
دیدی جنایت از متوکل تو بی حساب
گاهی دهد مکان تو در برکة السّباع
گاهی درون محبس دشمن به پیچ و تاب
تو زاده ی بزرگ جوانان جنّتی
ای از ستم شهید شده درگه شباب
آن شربتی که داد به اجبار دشمنت
گویا شرنگ مرگ بــُد و آتش مذاب
کاتش به جسم و جان تو پروانه سان فتاد
وز سوز زهر جسم تو چون شمع گشت آب
ای بر درت نثار درود ملائـــکه
امروز بر سلام "مــؤید" بده جواب