ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آسمان را آه جانسوزت ز پا انداخته
مادرت را باز در هول و ولا انداخته
کاری از دست طبیبان بر نمی آید غریب !
در کنار بستر تو ، مرگ جا انداخته
پوستی بر استخوان داری به زهرا رفته ای
خونِ دل خوردن تو را از اشتها انداخته
رفته رفته حجره ات گودال سرخی می شود
زهر ؛ لب های تو را از ربنا انداخته
تشنگی بی رحم تر از نیزه ی زیر گلوست
تارهای صوتی ات را از صدا انداخته
جام مِی شرمنده ی اندوه چشمانت شده
ماجرا را گردن شام بلا انداخته
شام گفتم ، خیزران آمد به یادم "وای وای"
گریه ها را یاد طشتی از طلا انداخته