ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
رُخش سبزه ست و مویش مشکی و لب : قرمز اُخرا
کأنّ المصطفی قد عادَ یولَد مرّةً أخری
یقین روح محمد رفته در جسم علی اکبر
اگر ما می پذیرفتیم مفهوم تناسخ را
اگر می بود بحر ساوه ، می خشکید بهر او
که در قنداقه پنهان کرده صد خورشید فرخ را
پدر دست دعا برداشته بر جانب ایزد
که " اللهم بارِکنی به و اجعلْهُ لی ذخرا "
هزاران خسرو و فرهاد و یوسف ، می شود مجنون
همین که زاده ی لیلا هویدا می کند رخ را
سپاه شمرِ کافرکیش ، مات جلوه ی حُسنش
سوار اسب خود ، وقتی نمـایان می کند رخ را
عطش ، آتش شد اما با لب بابا گلستان شد
چنان که آتش نمرود ، ابراهیم تارخ را
به جُرم چهره اش شد کشته یا آوازه ی اسمش ؟
نمــی فهمیم علت را ... نمــی یابیم پــــاسخ را