ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در این آشفته حالی در دل حجره قدم می زد
و تاریخ این سِری داغ عظیمی را رقم می زد
خدا باید تو را مدحت کند ، این کار شاعر نیست
چرا که دست و پا بسته ز تو شاعر قلم می زد
تمام روزهای بودنت پر بود از مضمون
وجودت روی قلب عالمی هر شب علم می زد
و جبرائیل در عرش خدا پیش ملائک تا -
- دم صبح از نگاه سبز زهراییت دم می زد
غریبی آنقدر که طعنه های همسرت آن روز
مسلّم طعنه بر سوز و مرارت های سم می زد
تو حال تشنه ها را خوب میدانی ، که مداحی -
- گریزی از مصبیت های تو سمت حرم می زد
حرم ؛ آری همانجایی که می گویند در صحرا
زنی فریاد می زد واحسینا ، لطمه هم می زد