ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
امید دل ! دل سوزان برایت آوردم
خبر ز تلخی هجران برایت آوردم
برآر سر ز لحد ای گل خزان شده ام
که یک بهار ، گلستان برایت آوردم
به داغ های دلم ای شهید ، کن نظری
که لاله های فراوان برایت آوردم
مزن دم از عطش ای تشنه لب که آب روان
ز اشک دیده ی گریان برایت آوردم
به جای مُشک که بر خاک تربتت ریزم
به چهره ، گرد بیابان برایت آوردم
عنایتی کن و سوغاتی مرا بپذیر
ز شام ، موی پریشان برایت آوردم
سخن ز خاطره ی بزم شام و طشت طلا
خبر از آن لب و دندان برایت آوردم
به اشک خجلت و چشمان بسته ام بنگر
خبر ز گوشه ی ویران برایت آوردم
به زیر پیرهن خویش از کبودی تن
هزار قصّه ی پنهان برایت آوردم
بیار دست و سرشک سکینه را کن پاک
و راز گوشه ی زندان برایت آوردم
شکست سرو قدم زیر کوه غصه ولی
لوای فتح نمایان برایت آوردم
اگر چه نامه سیاهی به نزد ما " میثم "
نوید رحمت و غفران برایت آوردم