ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نگو شکارچیان تیر را به یال زدند
که در شکستن سلطان میان خال زدند
در آسمان ظهورت پرنده های خیال
برای مقصد دستت چه قدر بال زدند
دوباره هفته ی ما سر گرفت از جمعه
دوباره ثانیه ها حرف از وصال زدند
هنوز فصل رسیدن نبود و منتظران
چه سنگ ها که برآن میوه های کال زدند
معاشران گره از زلف یار باز کنید
نیامدی و به حافظ دوباره فال زدند
طلای غیبت تو مثل آفتاب شد و
به دور گردن هر روزمان مدال زدند
در انتظار کشیدن ، برای آمدنت
خود تو را همه ی جاده ها مثال زدند
چه قدر پشت سرت حرف های بی بنیاد
هزار و یکصد و هشتاد و چند سال زدند
غروب جمعه و حرف ظهور ، ثانیه ها
چه قدر سنگ بر این واژه ی زلال زدند