ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دلم گرفته حاجت مرا روا نمی کنی ؟
در این دل شکسته ام برو بیا نمی کنی ؟
بهار آمده ولی خزان تر از خزان شدم
حقیقت بهارها نظر به ما نمی کنی ؟
امیر بی قرینه ام ، نشسته غم به سینه ام
غم فراق را بگو چرا دوا نمی کنی ؟
همیشه خوبی مرا بزرگ جلوه می دهی
بدی این خراب را تو بر ملا نمی کنی
ز روی تو شدم خجل ، نشسته کشتی ام به گل
مرا برای بندگی چرا جدا نمی کنی ؟
اگر چه بنده ای بدم ولی نمی کنی ردم
اگر تو را رها کنم مرا رها نمی کنی
مرا برون ز خانه ات نکرده ای عجیب نیست
عجیب این که بنده را عزیز خانه می کنی
به عبد رو سیاه خود همیشه لطف می کنی
اگر به تو جفا کنم به من جفا نمی کنی
منم گدای مادرت ، سرم فدای مادرت
به خاطر همین مرا ز خود جدا نمی کنی
پس از گناه کردنم همیشه گفته ام به خود
کمی ز روی حجت خدا حیا نمی کنی ؟
طبیب من حبیب من ، مسافر غریب من
فدای غربتت که گریه ی شبانه می کنی
کنم به ناله زمزمه اغثنی یابن فاطمه
به حق شاه علقمه ، مرا دعا نمی کنی ؟!
من آشنای زینبم ، متی ترانا ... به لبم
دلم گرفته حاجت مرا روا نمی کنی ؟