ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
عمری ست کشیدم به دلم بار غمت را
عمری ست کشیدم سر دوشم علمت را
عمری ست به دل نقش نمودم به خط اشک
ای خون خدا شعر خوش محتشمت را
باز آمده از راه گدای همه روزه
کوتاه مکن از سر او لطف کمت را
سوگند به زهرا برسان لحظه ی آخر
بر دیده ی این غمزده خاک قدمت را
تا جان دوباره من دل مرده بگیرم
بفرست مسیحا به دل مرده دمت را
احسان قدیمی و در مرحمتت باز
عالم همه دیده ست عطا و کرمت را
کن قسمت من باز که بیچاره ترینم
آقا که ببینم شب جمعه حرمت را
بالای قد و قامت خونین ابالفضل
دیدند ز خیمه همه آن قد خمت را