ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نه آب بود نه آتش نه خاک بود نه باد
معلم ازلی یا حسین یادم داد
اگر که خاک در آستان او نشوم
تنم غبار هوا و سرم رود بر باد
دلی که گشت اسیر تو محفلش روشن
کسی که گشت خرابِ تو خانه اش آباد
لبی که از تو نگوید ز هم نگردد باز
دلی که بر تو نسوزد خوراک آتش باد
هنوز شیر ننوشیده دیده نگشوده
به بزم روضه ی تو گریه را گرفتم یاد
چه گونه بر لب دریات تشنه لب کشتند
زیاد باد به دوزخ عذاب آل زیاد
هنوز خون گلویت به خاک جاری بود
نگاه دختر زهرا به پیکرت افتاد
به جای مادر و جد و برادر و پدرش
نشست و بوسه بر آن حنجر بریده نهاد
عیال تو به سوی شام با اسارت رفت
به این اراده که دین خدا شود آزاد
دلیل دارد اگر " میثم " شما شده ام
مرا به مهر تو روز نخست مادر زاد