ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نیزه ای از گلوی یک غنچه
از سه جا انشعاب می گیرد
از یکی خون و از یکی شیر و
از یکی سهم آب می گیرد
مادر آفتابگردان ها
به اهالی آسمان می گفت :
بنگرید آه ؛ روی دست پدر
غنچه ای آفتاب می گیرد
تشنه لب نیست ، او خودش دریاست
کودک آب و باد و باران است
او نه این که به خیمه غش کرده
تشنگی را به خواب می گیرد
تا که تیرِ سه پر به طفل رسید
دست و پایی زد و به رقص آمد
مثل رقصِ میانه ی میدان
به خودش پیچ و تاب می گیرد
تیر را از گلوی بی آبش
تا خداوند آب در آورد
ابر غرید و گفت : " وای
اینک آسمان را عذاب می گیرد "
دارد آهسته باز می گردد
از جواب دوباره ی مردم
پای هستی دوباره می لرزد
کوفه را اضطراب می گیرد
تا خدا منعکس کند او را
دارد آیینه وار می گرید
عکس شش ماه آسمانی را
توی این چشمه قاب می گیرد
پشت خیمه که می رود ناگاه
شرم دریا به جوش می آید
ماهی سرخ و بی سر خود را
از نگاه رباب می گیرد