ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دستی افتاد ز تن ، دست دگر یاری کن
گرچه بی تاب شدی خوب علمداری کن
مشک ! نومید مشو ، تا به حرم راهی نیست
تو در این معرکه ی درد مرا یاری کن
تیر ! در چشم برو ، لیک سوی مشک میا
به هوای سر زلفش تو هواداری کن
تیر بر مشک نه ، بر این جگر تشنه نشست
عشق ! ساکت منشین با دل من زاری کن
چشم ! دیدی علم و مشک به خاک افتادند
قطره ی اشک تو در غربت من جاری کن
بانوی تشنه لبان ! دست روی سینه مَنِه
لااقل بهر من سوخته دل کاری کن
آب را تا به در خیمه ی اصغر برسان
بعد آن بر من بی دست عزاداری کن