ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
از همان روز ازل خاک مرا ، آب تو را
دست معمار از احسان به هم آمیخته است
و شدی باب حوائج ، و شدم سائل تو
دستها را به عبای تو در آویخته است
آسمان جای شما بود ، ولی حیف چه شد ...
... آب باران به دل چاه فرو ریخته است ؟
من از این واقعه تا روز جزا حیرانم
و بنا بود که محراب دعایت بشود
ولی افسوس در این چاه زمینگیر شدی
صورتت رنگ عوض کرده ، عذارت نیلی است
چه بلائی به سرت آمده که پیر شدی ؟
تو همانی که به جبریل پر و بال دهد
پس چگونه بنویسیم که زنجیر شدی..!؟
من تو را بانی جبرئیل امین می دانم
چارده سال تو را گوشه زندان دیدم
چارده قرن اگر گریه کنم باز کم است
استخوان هات چو گیسوت مجعد شده اند
این هم از همرهی آهن و زنجیر و نـم است
و شنیدم بدنت چون پر گل نازک شد
زیر این نازکِ گل ، قامت خورشید خم است
در عزایت همه ی عمر رثا می خوانم
چه غریبانه روی تختهی در می رفتی
بال و پرهای پرستوئی ات هر جا می ریخت
دهنی یخ زده آن روز جگر ها را سوخت
آتشی تلخ به کام همه دنیا می ریخت
پسری آمده بود و ... پدری را می برد...
... اشکها بود که در غصه بابا می ریخت
باز از گریه معصومه ی تو گریانم
تا نوشتم در و آتش ، قلم از سینه شکست
عرق خجلت پیشانی دنیا می ریخت
گرچه باور نتوان کرد ولی دیده شده ست
رد پای گل نی را که به صحرا می ریخت
سال ها در پی این نیزهی سرگردانم
تا مگر لب بگشاید بشود قرآنم