ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گویا به سر رسیده غم انتظارها
از راه آمده است نگارِ نگارها
بابا خوش آمدی ، قدمت روی چشم من
چشمی که خون شده ز غم روزگارها
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گویا به سر رسیده غم انتظارها
از راه آمده است نگارِ نگارها
بابا خوش آمدی ، قدمت روی چشم من
چشمی که خون شده ز غم روزگارها
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
از وقار عمه جان خود حجاب آموخته
او مؤدب بودنش را از رباب آموخته
با دو دست بسته تا شامات را یکسر گرفت
رزم را از فاطمه از بوتراب آموخته
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
به آشنا نگه آشنا نمی افتد ؟!
چرا به ما گذر هل اتی نمی افتد ؟!
قسم به سوره ی یس ، به فجر و اعطینا
که لحظه ای دلم از تو جدا نمی افتد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
از غم هجر کنم ترک جماعت گاهی
می زند بر دل من شور محبت گاهی
شب جمعه شد و یاد حرمت افتادم
می چشم از غم هجران تو تربت گاهی
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
خودم را از اول ، دوباره کشیدم
نشستم برایت ستاره کشیدم
کمی گریه کردم و پایین چشمم
نشستم دو تا راه چاره کشیدم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دوباره چشم کبودم اسیر شبنم شد
صدای هق هق و اشکم دوباره توأم شد
بهشت روی زمینم تو بودی و رفتی
از آن به بعد دگر زندگی جهنم شد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دوباره روضه ی با آب و تاب میگیرم
من از مراثی ام آخر جواب میگیرم
سه روز کرده کفن چون تن تو را خورشید
عزا برای تو با آفتاب میگیرم
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آهش میان هلهله ها ناپدید شد
از گریه ی بدون صدا نا امید شد
دیگر بلند نام تو را میزند صدا
او نوحه خواند و خالق طرحی جدید شد