ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دوباره چشم کبودم اسیر شبنم شد
صدای هق هق و اشکم دوباره توأم شد
بهشت روی زمینم تو بودی و رفتی
از آن به بعد دگر زندگی جهنم شد
همین که معجرم آتش گرفت ، افتادم
و چند رشته حریر بهشتی اَم کم شد
از آن زمان که ز ناقه ، پدر ! زمین خوردم
نفس کشیدن من سخت و نامنظم شد
هر آن قدر که برای تو گریه می کردم
همان قدر به زدن دشمنت مصمم شد
سه روز پیش مرا بی هوا کشیده زد و
از آن به بعد صداها برام مبهم شد
همین که دست کشیدم به روی رگ هایت
عذاب لحظه ی گودال تو مجسم شد
عذاب لحظه ی تلخی که بعد از آن عمه
اگر چه کوه غرور است ، قامتش خم شد
همین که روی لبت پای چوب را دیدم
دلی که سخت شکسته است ، زخمی غم شد
برای داد زدن هم رمق نداشت تنم
دوباره چشم کبودم اسیر شبنم شد