ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
گویا به سر رسیده غم انتظارها
از راه آمده است نگارِ نگارها
بابا خوش آمدی ، قدمت روی چشم من
چشمی که خون شده ز غم روزگارها
این گیسوان مختصرم فرش راه تو
باقیش مانده است میان شرارها
پاهای کوچکم پر آلاله ها شده
بس که دویده ام پی تان در فرارها
گفتی مرا دوباره بغل می کنی ، ولی
دستت کجاست ، آه چه شد آن قرارها
محو سر تو بودم و خوردم زمین پدر
یک مرتبه ، دو مرتبه ... نه ، بلکه بارها
خسته شدم پدر ، نفسم بند آمده
از بس که پا به پا شده ام با سوارها
صوت خفیف و دست نحیف و تنی ضعیف
مانده برای دخترتان یادگارها
بال و پر و سر و کمرم را شکسته اند
مکسوره ای شدم من از این انکسارها
مانند مادر تو شهید ولایتم
در زیر تازیانه و بین فشارها
با گریه ام بساط ستم را به هم زدم
آورده ام برای شما افتخارها