ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مصیبت، طاقتش را سر می آورد
که با خود یک دل پرپر می آورد
از آن تن های غرق خون! بمیرم
هزاران تیر باید در می آورد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
مصیبت، طاقتش را سر می آورد
که با خود یک دل پرپر می آورد
از آن تن های غرق خون! بمیرم
هزاران تیر باید در می آورد
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نگاه دشت خیره سوی نیزه
چه غوغایی شده پهلوی نیزه
فدای چشم های بیقرارت
نگاهی کن به من از روی نیزه
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
غم و درد و بلا کوچه به کوچه
تب و اشک و عزا کوچه به کوچه
میان کوفه گرداندند سر را
به روی نیزه ها کوچه به کوچه
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
نسیم و نیزه و آن گیسوی سبکبالت
سر تو قافله سالار و من به دنبالت
گرفته ماه مرا ابر خون و خاکستر ؟
دمیده بین تنور آفتاب اقبالت ؟
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
بعد از سه روز پیکر سرخش کفن نداشت
یوسف ترین شهید خدا پیرُهن نداشت
از بس که نیزه خون تنش را مکیده بود
حتی توان و قدرت ناله زدن نداشت
ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
از روزهای قافله دلگیر می شوی
هر روز چند مرتبه تو پیر می شوی ؟
در شام شوم زخم زبان ها چه می کشی ؟
کز روشنای عمر خودت سیر می شوی