ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
دمی که جان ز تن محتضر جدا بشود
همان دم است که دلبر ز بَر جدا بشود
خودت بگو که شدی مجتبای این صحرا
بگو چگونه پسر از پدر جدا بشود
قبول کن که دلم را شکسته این تصمیم
حسابم از علی اصغر اگر جدا بشود
دویده ام که ذبیح گلوی تو باشم
رسیده ام نگذارم که سر جدا بشود
ز چنگ نیزه نشد تا تو را رها بکنم
که سینه ی تو هم از میخ در جدا بشود
خدا کند که به جای سرت عمو سر من
به دست آن ز خدا بی خبر جدا بشود
سرت به نیزه تنت مانده است در صحرا
دو تا حرم شده از یکدگر جدا بشود