ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
در انتظار طلعت صبح وصال تو
دل می طپد به شوق طلوع جمال تو
با غفلتی که هست همیشه ز سوی ما
اصلاً نکردهایم مراعاتِ حال تو
اینجا کسی به یاد شما دل نمیدهد
هستیم بیخیال و همیشه وبال تو
کمتر دلی برای شما تنگ میشود
بی مهری است باعث رنج و ملال تو
از بس که دل سپردهی نان های شبهه ایم
از یاد رفته سفره ی رزق حلال تو
گرچه گناه حاصل این عمر رفته است
داریم امیدِ دیدن ماه جمال تو
بر در نیامده ؛ تو به سائل عطا کنی
پیدا نشد کسی که بفهمد خصال تو
تو غصّه دار کرب و بلا و مدینه ای
بر قلب ماست درد و غم بی مثال تو
پایان بده به دوری چشم انتظارها
ما را رسان به قافله ی مهزیارها