ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
یک چشم تو خواب و یکى بیدار مانده
بانوى خوبم ، تا سحر بسیار مانده
زانو بغل کردم ، شدم خیره به بستر
مثل کسى که بر سرش آوار مانده
قرآن بخوانم ؟ هم تو هم من جان بگیریم ؟
از فرصت دیدار یک مقدار مانده
با دست ها دنبال مُهر و جانمازى
سیلى که خوردى ، چشم هایت تار مانده
انگار بدجور استخوانت جوش خورده
بعد از سه ماه ، این دردِ بدکردار مانده
در شعله چادر سوخت ، زهرا سوخت ، در سوخت
امّا صحیح و سالم این مسمار مانده
از خانه تا مسجد ، میان کوچه دیدم
خون تو روى کاگلِ دیوار مانده
قبل از نماز مغرب از بس سرفه کردى
دیگر از آن سجاده یک گلزار مانده
امشب که غسلت مى دهم ، مى فهمم آخر
که زیر این چادر چقدر اسرار مانده !
نصف شبى دیدم حسن رفته به کوچه
دارد خودش را مى زند ، غمبار مانده
یک کم به جاى نان به فکر بچه ها باش
در این مصیبت خانه ، خیلى کار مانده
گفتى خودم باید حسینم را بشویم
چه حکمتى در پشت این اصرار مانده
موهاى زینب شانه خورد و شانه افتاد
شانه به موهاى حسین انگار مانده
یک روز برمى گردى و مى بینى آن روز
موهاى او در دست نیزه دار مانده
این قوم زن را مى زنند ، آن هم چه راحت
در بینشان این رسمِ ناهنجار مانده
دو مرتبه ناموس من را مى زنند ، آه
کوچه گذشت ، اما سر بازار مانده
چادر نمازت را بده زینب که فردا
بى پوشیه در بین آن تالار مانده