دستش از عمه کشید و بدنش می پیچید
زیر پایش عربی پیرهنش می پیچید
گِردبادی ز خیامی به نظر می آمد
گِردش انگار زمین و زمنش می پیچید
می دوید و سپهی دیده به او دوخته بود
و طنین رجزش تا وطنش می پیچید
نوجوان بود ولی صولت صفّینی داشت
چو غزالی ز کف صید ، تنش می پیچید
ز سر عمّامه و نعلین ز پایش وا شد
ذکر یا فاطمه ی بت شکنش می پیچید
تا تَه لشگر دشمن نفَسش قدرت داشت
نعره اش در جگر پر مَحَنش می پیچید
دید اطراف عمو نیزه و شمشیر پر است
داشت گرد عموی صف شکنش می پیچید
ناگه از پرده ی دل کرد صدا وا اُمّاه
دستِ بُبریده ی او دور تنش می پیچید
تیغ بر فرق سرش ، نیزه به پهلویش خورد
نعره ی حیدریِ یا حسنش می پیچید
جای جای بدنش خسته و بیراه شکست
دور خود دید که زاغ و زغنش می پیچید
سایه روشن شدنِ تیغ و سنان داد نشان
که عمو نیزه ای اندر دهنش می پیچید
ناگهان گشت سرش بر سر یک نیزه بلند
داشت در خون ، عموی بی کفنش می پیچید
مارو هم از یاد.و نگاه مهربانتون فراموش نکنید
سر بزنید خوشحال میشم