ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
صورتی زرد شده وقت سفر معلوم است
آتش سینه ای از دیده ی تر معلوم است
به خودش روی زمین مثل پدر می پیچد
از همین صحنه ، غم زهر و جگر معلوم است
وسط حجره تنش روی زمین افتاده
بین گرداب بلا فرض خطر معلوم است
باقر آل پیمبر بدنش می لرزد
در شب حادثه ای تلخ سحر معلوم است
کمرش زخمی زنجیر و غم شلاق است
اشک می بارد و داغیِ شرر معلوم است
یاد آن کوچه و بازار و غم ناموسش
خونِ رگ های عمو بین گذر معلوم است
سنگ های سر کوچه چه شتابی دارد
از سر نی به زمین خوردن سر معلوم است
به روی پیرهنی که کفنش شد آخر
حال جای قدم چند نفر معلوم است
زیر لب گفت که تشنه ست ؛ سرش را نبرید
در نگاهش چه غمی باز مگر معلوم است