ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
قلبش شکسته بود و نگاهش به راه بود
پژمرده از ندیدن خورشید و ماه بود
با آنکه رنگ چادر او رفت در مسیر
از هر طرف اسیر هجوم نگاه بود
در انزوای غربت و در انحصار غم
کار مدام روز و شبش اشک و آه بود
پشت ستم شکست ز طوفان گریه اش
او یک تنه برای خودش یک سپاه بود
با آن که نور ماه به چشمش نمی رسید
گلدسته های نیزه برایش پناه بود
آیینه بود و هر قدم از کینه ها شکست
این سنگ ها تقاص کدامین گناه بود؟
مرگ رقیه خورد رقم در خرابه ! نه !
شاید زمان رد شدن از قتلگاه بود