ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
شدم اسیر غمی جانگداز پشت سرت
... و زنده ام به دو نذر و نیاز پشت سرت
یکی به نذر دوباره تو را بغل کردن
و دوم اینکه شوم سرفراز پشت سرت
چهل غروب دلم تنگِ روی ماه تو بود
چهل طلوع نخواندم نماز پشت سرت
غروب حادثه انگشترت به یغما رفت
هنوز هست به تو حرص و آز ، پشت سرت
به جای خون زده نور از قفای سر بیرون!
چه روشنا شده از این لحاظ پشت "سرت"
چقدر حرف بد از تو به دخترت گفتند
چقدر هست زبان دراز پشت سرت
تو را به هلهله کشتند ، رقص و ساز نبود
مرا به هلهله و رقص و ساز پشت سرت