ادامه ی شعر در ادامه ی مطلب
آسمان است و خسوف قمرش معلوم است
غربت بی حد او از سفرش معلوم است
کوله بار سفر آخرتش را بسته
از مناجات و نماز سحرش معلوم است
موی آشفته و اوضاع به هم ریخته اش
با عبایی که کشیده به سرش معلوم است
دو قدم راه نرفته چقدر می افتد
ناتوان بودنش از زخم پرش معلوم است
به زمین خوردن او ارثیه ی مادری است
درد پیچیده به پهلوش اثرش معلوم است
وسط حجره ی در بسته به خود می پیچد
اثر زهر به روی جگرش معلوم است
خواهرش نیست ببیند چه سرش آمده است
ولی از حالت بغض پسرش معلوم است
لب او سرخ شد اما به خدا چوب نخورد
مجلس شام به چشمان ترش معلوم است
روی خاک است ولی زیر سم اسب نرفت
روضه ی عصر دهم در نظرش معلوم است
نعل ها بود که محکم روی پیکر می رفت
یک نفر در طلب جایزه با سر می رفت